همراه امام وارد «مرو» شدیم. نزدیک «دهِ سرخ» توقف کردیم. مؤذن کاروان، نگاهی به خورشید کرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پیاده شدند و آب خواستند. نگاهی به صحرا کردیم. اثری از آب نبود. نگران برگشتیم. امّا از تعجّب زبانمان بند آمد. امام با دست شان مقداری از خاک را گود کرده بود و چشمه ای ظاهر شده بود. وارد «سناباد» شدیم. کوهی نزدیک سناباد بود که از سنگ آن، دیگ های سنگی می ساختند. امام به تخته سنگی از کوه تکیه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدایا!... غذاهایی را که مردم با دیگ های این کوه می پزند، مورد لطفت قرار ده و به این غذاها برکت عطا کن!»
فکر می کنم خدا به برکت دعای امام، به کوه، نظر خاصی کرد. چون امام خواستند که از آن روز به بعد، غذایشان را فقط در دیگ هایی بپزیم که از سنگ آن کوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از کمی استراحت، امام به طرف محلی که «هارون» پدر مأمون در آن دفن شده بود، حرکت کردند. مأموران حکومتی جار زدند که امام می خواهد قبر هارون را زیارت کند، امّا امام با یک حرکت ساده، نقشه های مأموران را نقش بر آب کرد. آن حرکت هم این بود که کنار قبر هارون ایستادند و با انگشت، خطی در کنار قبر، کشیدند. بعد رو به ما فرمودند: این جا قبر من خواهد شد... شیعیان ما به این جا خواهند آمد و مرا زیارت خواهند کرد... و هرکس به دیدار قبرم بیاید، خدا لطفش را شامل حال او خواهد کرد. بعد رو به قبله ایستادند و نماز خواندند و با سجده ای طولانی، چیزهایی را زیر لب زمزمه کردند. اشک در چشمم جمع شده بود.
منبع پایگاه اطلاع رسانی حوزه به روایت اباصلت
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.